عواقب دردناک ارتباطات تلفنی نامشروع قسمت چهارم
رحمت خدا
سخنش را با حمد و سپاس خداوند آغاز کرد... در حالی که خاطراتش را به یاد می آوردو عرق (شرم) از پیشانیش سرازیر بوده، تبسمی کرد و داستان خود را بیان کرد تا شاید عبرتی باشد برای کسانی که در دام مکالمات تلفنی می افتند.
در دوره ی بلوغ و خیره سری ها بودم آن زمان سنم چهارده سال بود، و احساس نیازشدیدی به بازی و سرگرمی با تلفن می کردم، مردم از تلفن که تازه به روستای ما وارد شده بود با حرص و ولع صحبت می کردند..
روزی جوانی با من تماس گرفت و به گونه ای با من صحبت کرد که زود با او صمیمی شدم، او به تدریج شروع به صبحت کردن با من کرد، و من نیز بگونه ای با او صحبت کردم که انسان از یادآوریش شرمسار می شود، مکالمات تلفنی بین من و او روزها و ماه ها ادامه پیدا کرد، تا این که روزی خواستگاری برایم آمد و مرا از پدرم خواستگاری کرد..
بعد از اصرار زیاد پدرم او را قبول کرد، وقتی جوان این موضوع را شنید با من تماس گرفت و مرا با نوار ضبط شده ی مکالمات تلفنی مان تهدید کرد.
در تنگنای شدیدی قرار گرفته بودم، چنان دچار بحران و اضطرابی شده بودم که زندگی در کامم تلخ شده بود.چه کار می توانستم بکنم؟ در کارم سرگردان و حیران مانده بودم! او تهدیدهایش را ادامه داد، از من می خواست که ازدواج نکنم و گرنه فضیحتی که انجام داده ام را افشا خواهدکرد.
به سمت خدا
تمام عمر را صرف بدنی نکنیم که قرار است غذا ی کرم ها شود ...
کمی صرف چیزی کنیم که فرشتگان می برند
انسانهای مــوفــق هـمواره
به دنبال فرصتی برای کــمـک
به دیــگــران میــگردنـــد
انــسانهای نــــاکام همیـشه
میـپرسنـد:
چی بــه مــن مـیرســه؟
ساده باش ؛
اما ساده قضاوت نکن ن?مه ? پنهان آدم ها را !
ساده زندگ? کن ؛
اما ساده عبور نکن از دن?ا?? که تنها ?کبار تجربه اش م?
کن? !
ساده لبخند بزن ؛
اما ساده نخند به کس? که عمق معنا?ش را نم? فهم? !
ساده بازگرد ؛
اما هرگز برنگرد به دن?ا? او که زخمت زد
وبه ?اد داشته باش
ه?چکس ارزش شکسته شدن ارزش ها?ت را ندارد
قسمت جالبی از متن کتاب تسخیرشدگان داستایوفسک
?? قسمت جالبی از متن کتاب تسخیرشدگان داستایوفسکى؛؛؛؛؛
? هر پرهیزکاری گذشتهای دارد!!!!!.....
? وهر گناه کاری آیندهای!!!!!.....
? پس قضاوت نکن.........!!!
? میدانم اگر:
? قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم...
? دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد...
?تا به من ثابت کند...
? در تاریکی همهی ما شبیه یکدیگریم...
? محتاط باشیم، در سرزنش و قضاوت کردن دیگران
? وقتی ؛
نه از دیروز او خبر داریم،
? نه از فردای خودمان
پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی
بخونیدش خیلی قشنگه وقتی خوندی پخش کن...
پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی
مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمیخواستم گرسنه
بمونی.پسر گفت ای کاش نمیومدی تا باعث خجالت و
شرمندگی من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک
چشم خجالت میکشید.. چندسال بعد پسر در 1شهر
دیگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج
کرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسید .مادر گفت
بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و
بچش از دیدن پیرزن یه چشم بترسن.. چند سال بعد به
پسره خبر دادن مادرت مرده .. وقتی رسید مادر رو دفن
کرده بودن و فقط 1 یادداشت از طرف مادرش واسش
مونده بود : پسره عزیزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف
1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نمیتونستم ببینم پسرم
1چشمشو از دست داده واسه همین 1چشممو به پاره تنم
دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی کنی پسرم .مواظب
چشم مادرت باش .. اشک در چشمهای پسر جمع شد..
ولی چه دیر...
??سلامتی تمام مادرا بفرسین واسی دوستانتون شاید با این داستان یکم قدر مادرشون بدونن??
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور