جوانی دیندار و پاکدامن
جوانی دیندار و پاکدامن
جوان فقیر دورهگردی که در در کوچهها میگشت و دستفروشی میکرد…
روزی از کنار خانهایی میگذشت که زنی از خانه بیرون آمد و از او چند چیزی خواست و از او خواست که داخل منزل وی شود تا اجناس وی را برای خرید ببیند
وقتی جوان داخل شد، زن در را پشت سرش بست، و از خواست که با وی مرتکب زنا شود
او هم با صدای بلند فریاد زد و اعلام نارضایتی کرد
زن به او گفت: به خدا قسم اگر همین الان خواستهام را قبول نکنی، فریاد میزنم تا مردم جـمع شوند و به آنها میگوییم: که این جوان به زور وارد خانه من شده …
دیگر خودت خوب میدانی
یا زندانی میشوی یا مرگ در انتظارت است…
جوان از زن خواست که خدا را به یاد آورد و از او بترسد، اما پند و نصیحت هیچ فایدهایی نداشت … وقتی جوان متوجه شد که زن منصرف نمیشود، به او گفت: من پیشنهاد تو را قبول میکنم اما اول باید بروم دست به آب…
وقتی که جوان وارد توالت شد، همه لباسهای خود را به کثافت آغشته کرد… از آنجا که بیرون آمد، آن هم با آن وضعیت، زن تمام اسباب و اثاث او را بیرون انداخت و خودش را هم از خانه بیرون کرد، او هم راهی خانه خودش شد، بچههایی که در کوچه او را دیدند به دنبال او به راه افتادند و فریادزنان به او میگفتند: دیوانه… دیوانه…
تا اینکه به خانه رسید، لباسهایش را عوض کرد، و خود را تمیز کرد…
بعد از آن، آن جوان تا وقت مرگ بوی مسک میداد….?