دختر پرهیزگار
حضرت امیرالمومنین عمر بن خطاب (رض) همراه غلامش اسلم برای بررسی و تفقد احوال رعیت گشت می زد.ازخستگی به دیواری تکیه زده بود.صدای زنی به گوشش رسید که به دخترش می گفت : ((دخترم !بلند شو ومقداری آب با شیر ها مخلوط کن .))
دختر گفت :مادرم نفهمیدی ؟امروز منادی حضرت عمر (رض) فریاد می زد و می گفت : ((مواظب باشید !آب را با شیر مخلوط نکنید.))
مادر گفت » 00دختر م بلند شو ، این جا نه عمر تو را می بیند و نه منادی عمر (رض)!))
دختر گفت : ((اگر عمر ما را نمی بیند خدای عمر که ما را می بیند.
قسم به خدا ! من کسی نیستم که در حضور دیگران از حضرت عمر (رض)اطاعت و در پنهانی نا فرمانی کنم.))
حضرت عمر (رض) که راد مرد حق بود ، به تمام این سخنان گوش داد و به غلا مش اسلم دستور داد تا بررسی کند که آن زن و دختر چه کسانی هستند.
اسلم پس از بررسی فهمید که دختری با مادر بیوه اش اهل آن منزل هستند ، پس بلافاصله این خبر را به حضرت عمر رساند.
حضرت عمر فرزندانش را صدا کرد و فرمود : ((کدام یک از شما قصد ازدواج دارید ؟)) عاصم گفت : ((پدر من هنوز مجرد هستم .))
حضرت عمر پس از خواستگاری آن دختر را به عقد فرزندش عاصم درآورد و از آن دو ، دختری به نام ام عاصم (لیلی) متولد شد که بعد ها عبدالعزیز بن مروان با او ازدواج نمود و حضرت عمر بن عبدالعزیز ثمره ی آن ازدواج بود .
منبع :صدویک قصه از زندگی عمر بن عبدالعزیز صص 18 و 19